محیا بی حوصله عکس‌‌‌های گالری تبلتش را برای دهمین بار زیرورو کرد و با گفتن «پوف» خیره شد به دیوار. بعدازظهرها بعد از کمی چرت و زیرورو کردن کتاب‌‌‌هایش کاری برای انجام دادن نداشت. به نظرش زندگی افتاده بود روی غلتک تکرار، هی می‌چرخید، شب، صبح می‌شد، صبح، شب. مامان یا توی آشپزخانه بود یا پای تلفن، گاهی هم می‌نشست پای خیاطی کردن و صدای ممتد چرخ، خانه را برمی‌داشت. بابا تا عصر سرکار بود و بعد در اتاق را می‌بست روی خودش و می‌گفت: «امروز خیلی سرم شلوغ بوده. یکم می‌خوابم.» یکم می‌شد تا هشت غروب. امیرحسین هم که یا پای پلی استیشن بود یا پای تلویزیون. محیا دیگر از این همه تنهایی خسته شده بود، برنامه‌‌‌های تلویزیون برایش جذابیتی نداشت، کتاب‌های که از کتاب خانه ی مدرسه گرفته بود روی هم تلنبار شده بود. دلش هیجان می‌خواست بالا و پایین شدن، دلش می‌خواست جای خودش نباشد، توی این خانه نباشد، توی این وضعیت نباشد. عقربه‌‌‌های ساعت ایستاده بودند روی دوازده که محیا چراغ مطالعه ی روی میزش را خاموش کرد و چشم‌‌‌هایش را بست، خانه توی سکوت خوابیده بود.

***

دستش را از روی زنگ برداشت و شانه بالا انداخت، کلید را چرخاند و صدایش قبل از خودش وارد خانه شد: «ماااامان! ناهار چی داریم؟»

نه بوی غذا می‌آمد نه مامان از پشت اپن نگاهش می‌کرد، تلویزیون برعکس هر روز خاموش بود و از امیرحسین هم صدایی نمی‌آمد. محیا زبانی به لب‌‌‌هایش کشید، نگاهی به اتاق خواب که درش باز بود انداخت و جلو رفت. لباس‌‌‌ها پخش و پلا بودند روی تخت، شلوار امیرحسین، بلوز امیرحسین، تی شرت امیرحسین. محیا گوشی تلفن را برداشت؛ اما کنار گوشی تکه یادداشتی بود با دست خط مامان: «محیا! برو خونه ی خانوم یوسفی اینا. امیر بدحال شد بردیمش بیمارستان.»

***

خانه پر بود از سر و صدا، خانوم یوسفی با دوستانش توی اتاق بلندبلند حرف می‌زدند. خانوم یوسفی توی خانه اش آرایشگاه داشت. مریم، دختر خانواده با صدای بلند آهنگ گوش می‌داد و ورزش می‌کرد، آقای یوسفی هم که تا دیر وقت سر کار بود. توی خانه انگار همه چیز روی دور تند باشد در حال دویدن بودند، محمد می‌گفت: «مریم! ساکمو بده باشگام دیر شد.» مریم جیغ می‌زد: «کلاس دارم گشنمه؛ اما هیچی تو خونه نیست.» مشتری‌‌‌های گاه و بی گاه پاشنه در را کنده بودند، بچه‌‌‌های شان دور سالن می‌دویدند و مادرهای شان توی اتاق از خنده غش می‌رفتند. غروب هم مریم یک دعوای حسابی راه انداخت، سر یک جفت کتانی که عاشقش شده بود و پانصد هزار تومن پولش بود. آخر هم با جنجال زیاد و گریه پول را از آقای یوسفی که شام نخورده می‌خوابید گرفت. محیا خیره شده بود به صفحه ی گوشی اش. تب شدید و ناگهانی امیرحسین را راهی بیمارستان کرده بود، مامان تا صبح پیشش می‌ماند و بابا نزدیک دوازده می‌آمد خانه.

***

خانه آرام بود، آرام تر از همیشه. صدای سوت کتری که بابا روی گاز گذاشته بود سکوت خانه را شکست. محیا دلش پر بود، دیشب آروز می‌کرد کاش توی این خانه نباشد، توی این سکوت، توی این آرامش، حالا اما دلهره‌ی بیماری امیرحسین، نبودن مامان توی خانه و خستگی و بی قراری بابا همه چیز را به هم ریخت، مهم تر از همه آرامش خانه را! محیا تا دیشب فکر می‌کرد خانه ی شلوغ و پرسروصدای مریم و لباس‌‌‌های لاکچری و همیشه بیرون رفتن‌‌‌هایش یعنی هیجان، یعنی خوشبختی؛ اما امروز فهمیده بود همه ی جنب وجوش‌‌‌ها خوشبختی همراه ندارند، همه ی سروصدا‌‌‌ها خوب نیستند. فهمیده بود بعضی وقت‌‌‌ها سکوت معنای خوشبختی می‌دهد. محیا اشک‌‌‌هایش را پاک کرد، چای را توی قوری ریخت و صدای سوت کتری خاموش شد. بابا لبخندی به صورت محیا زد و پرسید: «دخترم! تو خوبی؟ امروز چی خوردی؟ اصلاً تونستی استراحت کنی و به درسات برسی؟ اذیت شدی امروز.»

محیا خودش را توی آغوش بابا جا داد، توی خانه ی یوسفی‌‌‌ها هیچ کس از مریم نمی‌پرسید: «دخترم! تو خوبی؟ امروز چی خوردی؟ اصلاً تونستی استراحت کنی و به درسات برسی؟ اذیت شدی امروز.» محیا خداخدا می‌کرد امیرحسین و مامان برگردند، آن وقت عاشق این آرامش می‌شد و با برنامه ریزی‌‌‌های خوب هیجان خانه ی شان را بالا می‌برد...او حالا می‌دانست سکوت گاه صدای خوشبختی می‌دهد.

منبع:
مجله باران